روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

زنگ بازی

یه روزایی خیلی حوصله دارم  ، تو خونه تند تند غذا می پزم با روشا کیک می پزیم و می شینیم داغ داغ با شیر می خوریم و بعد یه دفتر می یارم و شروع به بازی می کنیم، قضیه دفتر از این قراره که من همیشه دوست داشتم چگونگی بازی روشا و پاسخ دادن هاش به یه مسئله رو یادداشت کنم تا بعد بتونم یه ارزشیابی درست داشته باشم ، البته هنوز این قدر علمی و دقیق روش کار نکرده اما حد اقل یه دفتر خاطرات خوب شده بازی اول: جهت تحریک حس چشایی. چند نوع از میوه های فصل رو می یاریم( بچه نبینه بهتره!) بعد می گوییم چشمهایش را ببندد یا با پارچه ای می بندیم اگر هم مثل دختر من دوست نداشت با دست چشمهایش را بگیرید( البته اذیت نشود طفلک معصوم) بعد یکی یکی میوه هارو ...
31 ارديبهشت 1392

مروری بر خاطرات از تولد تا یکسالگی روشا

داشتم کتابهامو مرتب می کردم که یک هو دفترچه ای رو که از روز دنیا اومدن فرشته خونم نوشته بودم پیدا کردم همون جا نشستم و تک تک لغاتش رو صدها بار خوندم و اون شادی بی نظیری که موقع نوشتنشون داشتم دوباره تجربه کردم... از روز 8آبان89 تا آذر90سالی که اصلا مثل بقیه سال های عمرم نبود سالی که یاد گرفتم چطوری با یک موجود فرازمینی رفتار کنم تا کم کم رفتار های زمینی یاد بگیره... دوباره یادم افتاد 22اردیبهشت سال90در 6ماه و چند روزگی، اولین باری رو که گفت مامان و من با این حرف خوشبخت ترین مادر روی زمین شدم تا حالا برای همیشه روزی که تونست چهاردست و پا بره و من و باباش چقدر ذوق کردیم و پا به پای کوچیک اون کل خونه رو تا تی تاتی رفتیم روزی که یاد گرفت...
30 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

خدارو یه جورایی بیشتر حس می کنم ، یه جورایی از هیچ کس بدم نمی یاد و دوست دارم با همه دوست باشم و براشون دعایی کنم، یه جورایی امروز با یه کلاغ تو حیاط اداره حرف زدم و اون حرفم رو فهمید آخه نشسته بود روی سطل آشغال و هی داشت آشغال هارو می ریخت این ور و اون ور و من بهش گفتم بهتر بره لب حوض وسط اداره بشینه اول کمی قار قار کرد که نمی دونم چی گفت اما بعدش رفت.. یه جورایی خوشحالم راستش نمی دونم از چی؟ خوشحالم که دارم کتاب علایم ستارگی لیندا گودمن رو برای باردوم می خونم، خوشحالم که دیگه به دکتری گرفتن فکر نمی کنم که هی بهم استرس بده، خوشحالم دیگه برام مهم نیست خیلی چیزهاکه قبلا حرص منو در می آورد الان مایه خنده و گاهی تاسفم میشه   حال من خوب...
28 ارديبهشت 1392

کلاسی به سبک روشا

دارم سعی می کنم به رفتار ها و حرف زدن ها و علایق روشا خیلی بیشتر از قبل دقت کنم، خیلی خوشحالم یکی از فرشته های آسمانی رو تو خونه دارم و می خوام الان من از اون یاد بگیرم، راستش می خوام از منبر مادر بودن بیام پایین و بشم یه شاگرد که فقط از رفتار های استادش می خواد بیاموزه، آخه بچه ها استادان بالقوه ای هستن که اگه ما مثلا بزرگتر ها بزاریم و سعی نکنیم اون هارو سریع وارد دنیای خودمون کنیم خیلی مسایل رو خودشون یاد می گیرند و به ما هم یاد می دن!!!   روشای من علاقه عجیبی به مهمون بازی داره، دوست داره تو خونه با هم خاله بازی و مهمون بازی کنیم من تق تق در می زنم و اون با روی گشاده از من استقبال می کنه و سریع حال نی نی منو می پرسه(پس مه...
25 ارديبهشت 1392

سلام کردن

اهداف : 1- پرورش حس اعتماد و اطمینان در کودک، 2- رشد قضاوت اخلاقی کودک، 3- آشنایی با عادات اجتماعی پسندیده پیاژه برای اولین بار به این نکته اشاره کرد که ایجاد نقش های مختلف و اعمال آنها به صورت یک فرایند طبیعی در بازی های خودمانی کودک که کسی بر آنها نظارت ندارد تجربه ای حیاتی و مهم برای رشد و بلوغ قضاوت های اخلاقی است. دوست من سلام سلام یعنی دوستی و آشنایی و یک عالم عشق و محبت و خوبی. وقتی سلام می کنید این را به کودک یادآوری کنید. بمب خنده باشید در خلال روز نام کودک را صدا بزنید و به او سلام کنید و با هم بلند بخندید بلند و بلندتر. با کودکتان درباره سلام کردن صحبت کنید، آیا همه مثل هم سلام می کنند؟ با هم نقش های مختلف را اجرا کنید که ...
24 ارديبهشت 1392

من مادر هستم پس باید مادرگونه رفتار کنم

واقعا متاسفم که هنوز مادرگونه نیستم هنوز زود عصبانی می شوم داد می زنم کلافه می شوم و ... متاسفم چرا وجود پر مهر این فرشته کوچولو که از نوع فوق شیطونش گیر من افتاده این قدر منو خسته می کنه   چرا بدن فیزیکی من این قدر ضعیفه که شبها خیلی خسته ام حتی برای بازی حتی برای کتاب خوندن باید یاد بگیرم باید خیلی چیزهارو یاد بگیرم و خدارو شکر دوستان و همراهان خوبی دارم تا بهم یادآوری کنن مادر خوب بودن کمی هم سخته باید صبور بود اول فکر کرد و به خود یادآوری کرد اون هنوز 2سال و نیم بیشتر نداره آخه   ممنون مریم جون ممنون همه دوستان خوبم دوستتون دارم دیشب روشا موهای منو شونه می زد و هی می گفت مامان دردت نمی یاد؟ مامان چقدر موهات درازه؟...
24 ارديبهشت 1392

کارهای خیلی خیلی بد

دخترک قصه ما یه کار زشت کرده و مامان حسابی عصبانیه خداییش شما بودید چیکار می کردید؟ دلم می خوام واقعا بهم بگید اگه جای من بودید چیکار می کردید؟ بزار از اول بگم: دیروز ساعت 3 عصر بعد از یک روز معمولی کاری رفتم دنبال روشا مهد کودک که ایشون خواب بودن و کلی خودشونو واسه ما لوس کردن خوب از قدیم گفتن نازکش داری ناز کن ناز کش نداری پاهاتو دراز کن .... و دخترک چون نازکش داشت و از اون نازکش های آویزون که آدم حالش همچینی بهم می خوره هی ناز کرد که یه بوس بده به ما... خلاصه اومدیم خونه و تا رسیدیم من هنوز مقنعه در نیاورده(مامان های کارمند می دونن یعنی چی مقنعه درنیاورده) خانم خانومها گفت گلاب به روتون پی پی دارم و سریع و فرز شلوارش رو درآورد ...
22 ارديبهشت 1392

خدارا شکر...

حال دخترک خوب است و من دوباره راحت می توانم کتاب بخوانم بدون اینکه هی نگران داغی صورتش و درد گلویش باشم   چقدر خدای عزیزم را برای سلامتی اش شاکرم و چقدر قدر این لحظه ها را می دانم... چشماتونو ببندید می خوام فال حافظ بگیرم آماده   نبت کنید . . . از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که درین گنبد دوار بماند
21 ارديبهشت 1392

آلبوم دست ساز من

این بازی ضمن آموزش متداوم طبقه بندی به پرورش خودپنداره مثبت کودک بسیار کمک می کند. برای درست کردن آلبوم دفتر چه ای چند برگی را با کودکمان تزیین می کنیم و هر صفحه دفتر را به موضوعی اختصاص می دهیم، در فرصت های مختلف همراه کودک عکس های متنوع از حیوانات، گیاهان، انسان ها و چیزهای دیگر از مجله ها و روزنامه های باطله می بریم، و از کودک می خواهیم بر حسب موضوع در برگه های آلبوم طبقه بندی کند، به مرور زمان آلبوم کودک پر بارتر می شود
18 ارديبهشت 1392

بی نام هم هستم

روشای نازم از پنج شنبه شب حسابی تب کرد، از اون تب هایی که لپ های شیرینش رو گلدار کرده بود و دل مادرش رو پر از غصه... و این تب شدید و مزاحم حتی با  رفتن جمعه شب به بیمارستان کودکان بهرامی هم خوب نشد و دوباره یکشنبه صبح همون تب به مطب دکتر باستانی زاده کشیده شد که خدا صدهابار بهش خیر بده که اینقدر حاذق و دانا است   حالا من بودم و روشای مریض و بی حال خودم و کلی شربت و قرص و شیاف که اصلا روشا راضی به خوردنشون نمی شد.   چقدر سنگدل بودم که آخر به زور داروهارو ریختم تو گلوت و هی می گفتی مامان تلخه دوست ندارم   نمی دونی چه دردی داره دخترک شیطون رو بی حال گوشه مبل ببینی   نمی دونی چه دردی داره وقتی قلپ قلپ اشک...
17 ارديبهشت 1392